سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فقط دخترا رو عشقه......

جاوا اسکریپت

پیوند ها

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/3/15 توسط روژین ق

 

همین جور مات شده بودم توی صورتش!........توی چشماش که به صورت من زل زده بود و معلوم بود که اینجا نیست............انگار داشت توی بیابان دنبال آن قطار می دوید هنوز!......به رگهای گردنش که از فرط  ضربان مبهم هیجان درونش در حال پاره شدن بود.........اگه نمی شناختمش باورم نمی شد ...........اگه باهاش از بچگی بزرگ نمی شدم باورم نمی شد .........حرفهایی که داشت بهم می زند من را می ترسوند.........چون می شناختمش بهتر از خودم ............یا حرف نمی زد یا وقتی می زد حاضر بود برای اثباتش با یک سیاره در بیفته!..........

 

یک لیوان آب دادم دستش.........می دونستم که نباید به حرفهاش بخندم.............هر کدام از دوستاش که جای من بودند اگه این حرفها را می شنیدند چه قدر بهش می خندیدند...........آقای دکتر کیوانی مغرور که ادعا می کرد هیچ وقت اسیر احساسش نمی شه............که هیچ خدایی را جز ذهنش قبول نداره..............که هیچ منطقی را جز منطق  مطلق اثبات شده اش باور نداره .......که هیچ زنی را لایق حرف زدن با خودش نمی دونه............حالا عاشق شده................اون هم توی یک نگاه....

یوسف دانشجوی سال آخرپزشکی بود......استاد برنامه نویسی کامپیوتر..........نفر اول المپیاد ریاضی کشور.............چیزی نبود که توی دنیا با استفاده از ریاضی حلش نکنه.................حتی گاهی اوقات با علم وسیع و نبوغ فراوانش ظرف چند دقیقه هر آدم دانایی را قانع می کرد که دنیا فقط یک اتفاقه ........نه بیشتر و نه کمتر ....................آن هم روی کاغذ................

چشماش انگار اون قطار را گم کرد توی بیابان....برگشت پیش من!

لیوان آب هنوز توی دستش بود...........به من نگاه کرد

توی ایستگاه قطار دیده بودش............به طور اتفاقی روی یک نیمکت!

ـ یوسف تو بیشتر از نیم ساعت با اون نبودی...........از نوع حالت چشمهاش فهمیدم چه سوال مسخره ای ازش پرسیدم

ـ ولی  توی اون نیم ساعت فهمیدم کی هستم...........فهمیدم از کجا اومدم.............فهمیدم برای چی اومدم.........................تمام منطق من از ذهنم سر خورد و افتاد روی زمین....................چیزی درونم بود که هیچ علمی قادر به تعریف کردن اون نیست.........احساس می کردم روی زمین آمدم تا همان یک نیم ساعت باشم..............هیچ کتابی بهتر از چشم او زندگی را برایم تعریف نمی کرد..............

وقتی روی نیمکت نشست باد می آمد بی اختیار به صورتش نگاه کردم.............وقتی نگاهش را سمت من کرد انگار من هم باد شده بودم.............رفتم....... نمی دانم تا کجا ............جایی که نه واژه ای بود و نه صدایی و نه من....................نگاهش را که از من گرفت برگشتم.............نمی دانم چرا ولی بی اختیار گفتم شما هم تشنه اید؟

لبخند زد.............احساس کردم ? ساله ام دوست داشتم لبخندش بادبدکی بود و من به هوا می فرستادمش ....مثل کودکی هایم بادبدکی برای رسیدن به خانه خدا...............

نفهمیدم که چه طور خود را به مغازه ای رساندم و ? تا آب سیب خریدم و برگشتم پیشش..............لبخندش رفته بود...................آب سیب را به طرفش دراز کردم...............التماس بود در دستانم................لبخندش برگشت..............

ـ من فقط آب انار دوست دارم ولی دستتان را رد نمی کنم................

.مثل دیوانه ها دویدم سمت مغازه .....آب انار نداشت...........مغازه دیگر آنجا هم نداشت..................انگار تنها هدفم از کل زندگی ام شده بود یافتن آب انار.....................ترسیدم برود....گمش کنم...........وقتی برگشتم باد نمی وزید ..........همانجا نشسته بود ............نشستم کنارش................به من نگاه کرد.....

ـ شما پزشک هستید؟

کمی اعتماد به نفس گرفتم...........با تعجب پرسیدم..........دانشجوی پزشکی ام ولی شما از کجا فهمیدی!

ـ از کتابی که توی دستتان است

به کتاب نگاه کردم و بدون اینکه بدانم چرا پرسیدم...............

بلیطتان ساعت چند است؟

ـ باید بروم!

انگار تمام سنگینی چرخش زمین روی کتفهای من افتاد!

ـ میشود دوباره ببینمتان؟........می دانم برای شما عجیب است ولی می خواهم ببینمتان!

لبخندش برگشت.............نخ آن بادبدک کودکی چه قدر بلند بود وقتی با باد می رقصید!

ـ توی این دنیا هیچ چیز عجیب نیست از بس همه چیز عجیب است!

ـ پس می شود دوباره ببینمتان......................

ـ چرا می خواهی مرا دوباره ببینی!

ـ چون عاشق شدم!

ـ عمر عشق مردهای این دور و زمانه به اندازه مدت مستی نامردهای شب گرده!

ـ من مثل بقیه نیستم!

ـ همین که فکر می کنی مثل بقیه نیستی و بهتر از آنهایی یعنی نفست به جای تو تصمیم می گیره چون خودت را مجزای از دیگران و برتر از آنها می بینی هر کار اشتباه خودت را هم خوب تصور می کنی!

ـ می خواهم ببینمت!.........خواهش می کنم!

اول مرد شو ........................بعد!

بلند شد.........باد او را بو کشید ................انگار تمام قشنگی های دنیا بود که بلند شد و می خواست برود................

انگار تمام خلقتم را می خواست ببرد!

بعد!.......................توی این دنیای شلوغ..............................کجا پیدات کنم.............غیر ممکنه..................

ـ برای یک مرد غیر ممکن .....غیر ممکنه!....چون ایمان داره کسی هست که قوانیش ماورای معنای تمام غیر ممکن هاست.....................? سال پیش پزشک ها به من گفتند به خاطر سرطان ? ماه دیگه فقط زنده می مونم ...............ولی من از خدا خواستم تا روزی که مرد نشدم فرصتم را روی زمین از من نگیره..................نگرفت.................و حالا حا لا ها هم نمی گیره....................آقای دکتر علم چیز خوبیه ولی همه چیز نیست......برای مرد شدن باید با خودت بجنگی ..........درسی که توی هیچ دانشگاهی یادت نمی دهند!.....ولی اگه یادش بگیری از ارتفاع قله وجودت می بینی که روی زمین همه چیز چه قدر کوچیکه!

می خواست سوار قطار بشود............انگار می خواستند تابوتم را ببرند..................یک عمر می خواستم بدانم چرا آمده ام روی زمین و حالا فهمیده بودم...................

ـ کاش می دانستید چه حسی دارم.............کاش مرا می شناختید................من آدم احساساتی نیستم...............هوس باز هم نیستم..........شما فرصتی بودید برای تمام سوالهای من......کنارتان خودم هستم!....می خواهم دوباره ببینمتان...............مگر نمی گویید سرطان دارید....دوست دارم کمکتان کنم....هر کاری بتوانم...........

ـ ادامه ندهید....................من از کسی کمک نمی خواهم ....چون به خدایم اعتماد دارم............تا روزی که دلیل زندگی ام را نفهمم مرا  از زمینش نمیبرد......شما هم اگر واقعا همچنین احساسی نسبت به من دارید .......اگر مرد شوید ................آخر هر رودخانه مصممی رو به دریاست....اگر دچار عشق شوید آن قدر روحتان به سنگ های سخت و خشن برخورد می کند که یا سرانجام روی بیابان پخش می شوید و تبخیر  می شوید و سراب و یا اینکه هدیه اثبات حستان به خودتان دریا شدن شماست.............اگر آن روز برسد ..............دنیا خیلی برای نویسنده اش کوچک است.....دفتر چه یادداشت اوست...................روزی یکی از  روزهایمان را در یک پاراگراف به هم می رساند....................تو به خودت ثابت کن تا خدا به تو ثابت کند..........................!..................اگر شما در راهتان بمانید روحتان مرا صدا خواهد کرد و همدیگر را دوباره خواهیم دید!......شک نکنید.......

برای عاشق شدن باید دیوانه شد................سوخت.........غریب شد.............پروانه شد..........دیوانه که شوی مثل آدمهای عاقل مغرور و خود پسند نمی شوی.....وقتی بسوزی دیگر نه از طمع خبری هست و نه از ترس و نه از دروغ و نه نفرت........غریب که شوی درونت جای بیشتری را به خدایت می دهد..............پروانه که شوی از زمین پر می گیری..........می دانی بستر کدام شمع تو را به عشق بازی جاودانه می خواند

سوار قطار شد..................برگشت و نگاهم کرد........باد نمی وزید............کنار من ایستاده بود و به او  مدام زل می زد........

ـ کجا می روی؟

ـ نرسیده به یزد یک روستای کوچک !.......امسال ماه رمضان  آنجایم.......!...باید خیلی چیزها را یاد بگیرم!

ـ یا علی!

یا علی که گفت انگار تمام روحم دف شد..........!............انگار اولین بار بود این اسم را می شنیدم.......!.می خواستم بیشتر بدانم.....اما نه مانند قبل لا به لای ریاضیات و منطق...........فهمیدم چیزهای درونی ام را هیچ علمی به من نمی آموزد.........!.انگار چیزی درونم تازه شد!

قطار سوت کشید!

قلبم دوید جلوی قطار که جلوی حرکتش را بگیرد....................ولی قطار راه افتاد...........نگاه ساکتش از پشت پنجره پیدا بود ............چشمانم خودش را به آن طرف پنجره می کوباند ولی زمان با بی رحمی چشمانم را به کف زمین پرت کرد.................چشمانم بلند شد..................دوید.زمین می خندید ..................چشمانم برگشت پیش من...............به قطار نگاه کردم.................نبود........................هیچ چیزی نبود.....................هیچ کسی نبود...........یک نگاه بود که دیده بودم............یک چیزهایی درباره مرد شدن شنیده بودم و یک اسم یا علی!....منی که هزاران نفر با هزاران دلیل  نتونسته بودند کوچک ترین علاقه ای نسبت به مذهب درونم ایجاد کنند.........با یاعلی گفتن اون انگار چیزی درونم اغاز شد!.......نمی دانم چرا؟.........دیگر هیچ چیز نبود....من هم نبود.....دلهره دانشگاه و بیمارستان هم نبود.........این همه آرزوهایی که در ذهنم ساخته بودم هم نبود....یادم رفت کجا می خواستم بروم........برگشتم........چشمانم را باز کردم آمده بودم پیش تو.................!

ـ یوسف تو عاقل تر از اونی هستی که با یک نگاه..............!

ـ دیگه نمی خواهم عاقل باشم..............!............نگاه اون تنها چیزی که من از این دنیا می خواهم!.......اون باعث شد من باخودم برخورد کنم!....باعث شد من بفهمم خیلی از چیزها را با عقلم نمی توانم به دست بیاورم!

از فردای اون روز یوسف چند روز تب کرد!...........مدام هذیان می گفت!..........گریه می کرد.......داد می زد........یک شب بیدار شد و در تب می سوخت  اشک می ریخت می گفت خواب دیدم  که کسی در گوشش جوشن کبیر می خواند..می گفت صدای آن دختر بود!........حالش خیلی بد بود...........نگرانش بودم.............ازم قول گرفت حالش که خوب شد برویم روستاهای اطراف یزد دنبال آن دختر!

......تبش که قطع شد یک روز صبح زود مرا از خواب بیدار کرد...................چشمانش غرق انتظار بود..........برویم!

ـ بیمارستان را چی کار می کنی؟

ـ دیگه نمی خواهم دکتر بشم!

می دانستم وقتی حرفی می زند حرف آخر است!

ـ یوسف جان سال آخری..............یک سال دیگر پزشک می شوی...........این همه اذیت شدی!...

ـ چشمان آن زن مرا آرام کرد..تمام مسایل حل نشده ذهنم را پاسخ گفت....می خواهم بروم و بفهمم دلیلش را!...تنها جایی که ذهنم نمی خواست به وجود خدا شک کند چشمان او بود......برویم؟

رفتیم به سمت یزد............مثل آدمهایی که در یک انبار کاه دنبال یک سوزن کوچک می گردند!............دلم برای چشمانش می سوخت!........فایده ای نداشت.یک ماه گذشت و ما تقریبا تمام روستاهای اطراف را گشتیم!

باهزار التماس برگشتیم......................چون خودش فهمیده بود چه قدر کار بیهوده ای است!

ساکت بود................دانشگاه را رها کرد.....کلاسهای تدریس برنامه نویسی اش را تعطیل کرد.......

یک سال گذشت!..........ساعتها می رفت توی ایستگاه قطار و روی آن صندلی!........چشم می دوخت به رفت و آمد پر شلوغ این همه آدم تا شاید بیابد چشمان محبوبش را در میان این همه هزاران چشم رهگذر!

سال بعد هم ماه رمضان رفتیم اطراف یزد.همه جا را زیر و رو کردیم ..گذر زمان نه تنها آرام ترش نمی کرد.........مجنون ترش می کرد!

هم کلاسی هایش همه پزشک شدند ............چه قدر به او می خندیدند!

یک مغازه کوچک در ایستگاه قطار اجاره کرد ..........آب انار می فروخت............فقط آب انار..چون محبوبش فقط آب انار دوست داشت!....چشمانش بیرون مغازه همه جا را بو می کشید و خودش.............چه قدر تنها شده بود!

مغازه کوچکش چه قدر شلوغ بود همیشه!..............ظرف ? سال مغازه را خرید ..........او حواسش به مال دنیا نبود و پول به دنبال او می دوید!

شب به شب می رفتم پول ها یش را می گرفتم ......شب ها توی مغازه می ماند و برای خودش جوشن کبیر می خواند و قرآن و گاهی  چشمان او را نقاشی می کرد  و گاهی هم مجسمه سازی می کرد از چشمان او!

با پولهایش یک زمین کوچک خارج از شهر  وسط بیابان خریدم...............

 هر روز چشمانش لا به لای این همه آدم از این همه نگاه چه قدر تنه می خورد!

چند سال گذشت و کی می تونست باور کنه که فقط یک نگاه بتونه چنین آتش عظیمی به جان و روح یک نفر بیندازه!

زمینی که براش وسط بیابان خریده بودم افتاد نزدیک یک اتوبان و کلی روی قیمتش رفت!.گفت بفروشش و یک باغ انار بخر!...................ظرف چند سال اناری که اون باغ می داد سرشناس شد................با پول فروش محصولش یک باغ کوچک دیگر برایش خریدم و مدتی نگذشت که کار صادرات انار از باغهای مختلفش را شروع کردم!

حساب پولهاش دست من بود!...........تنها چیزی که بهش فکر نمی کرد زندگی کردن مثل ما ها بود!.............اکثر روزها روزه بود!..........شبها هم توی مغازش اشک می ریخت و دعا می کرد!

تابلوهای نقاشی اش روز به روز قشنگ تر می شد!

اسم مغازه اش را گذاشته بودند آب انار مجنون!....اسم انارهای باغهایش هم به همین نام!

یک روز که پیشش بودم بهش گفتم تو الان کلی ملک داری.....کلی پول داری ...فکر نمی کنی دیگه وقتش رسیده خودت را از این مغازه کوچک توی همچنین جای شلوغی نجات بدی.................فکر نمی کنی دیگه وقتش رسیده این بازی را رها کنی....برگردی به زندگی ..............ازدواج کنی بچه دار بشی.............تو داری با یک توهم زندگی می کنی یوسف...........همه زندگیت را به خاطر آدمی که فقط نیم ساعت دیدی اش داری می بازی.............تازه آدمی که بهت گفته سرطان داره..............شاید الان اصلا وجود نداشته باشه!.......خیلی مسخره ست..................به خودت بیا همه بهت می گند تو دیوانه ای!

ـ اون هنوز زندست...........چون من می خواهم! سرطان  خیلی ضعیف تر از اون چشمهایی بود که من دیدم..اون چشمهایی که توش پر بود از زندگی..............اگه تو به آدمهای اینجا می گی عاقل من خودم انتخاب کردم دیوانه باشم...............آدمهای اینجا به قدری دنبال دنیا هستند که هر چه قدر مال و منال داشته باشند باز هم گدا هستند...........همیشه دوست دارند بیشتر داشته باشند.........برای همین همیشه می دوند دنبال دنیا .......و نگاه نمی کنند به زیبایی هایی که به خاطر اون اومدن روی زمین.........من به دنیا نگاه نمی کنم که این همه به من ملک داد چون او گدای من شده......گدای اینکه دوست دارد من را گدای خودش کند.......من خودم را بازنده نمی دونم....اون نگاه به من خیلی چیزها بخشید........تنهایی را یادم داد..نقاشی را یادم داد.......عشق علی را  یادم دادم.............مطمئن هستم روح من دارد او را صدا می کند.............من آمده ام که با او به کمال برسم........من شبها صدایش را می شنوم که جوشن کبیر می خواند...................

تابلوهای نقاشی و مجسمه هایش از بس زیاد شده بود بردم برای فروش!........زیاد طول نکشید که تلفنم مدام زنگ می خورد برای سفارش جدید از کارهایش!...........کارهایش به نام چشم لیلی شهرت پیدا کرد و تقریبا به کل ایران فرستاده می شد!

روزها با چشمانی ملتمس آدمها را نگاه می کرد و شبها نقاشی می کشید از همان نیمکت که مردی  تنها  کنار سایه اش نشسته است و در دست دیگر بادبدکی که انتهایش معلوم نیست تا کجاست و در آسمان یک جفت چشم..............چشمان محبوبش!

بعد از مدتی علاقه مندان به کارهایش می آمدند هنرمندی را ببینند که کارهایش آرام بخش جانهای آنها شده و وقتی از او در مورد  سبک هنری اش  می پرسیدند بدون اینکه به آنها نگاه کند در حالی که چشمانش لا به لای جمعیت مثل کودکی  بود که مادرش را گم کرده تنها به آنها می گفت دیوانه که شوید هنر خودش استاد شما می شود............نقاشی ها آرزو می کنند شما بکشیدشان و سازها التماس وصال انگشتان شما را دارند و مجسمه ها رویای اینکه شما خالقشان شوید..........من هنرمند  نیستم  دیوانه ام!..........

یک روز جمعیت زیادی امده بودند ببیندش  خبرنگاری از او پرسید استاد چرا اینجای شلوغ را برای خلق آثارتان انتخاب کرده اید

ـ چشم به راهم.........اینجا مانده ام که مرد شوم!....لطفا تنهایم بگذارید!

و زن دیگری با غرور  و عشوه زیاد جلوی دیگران یک تراول چک در آورد و گفت استاد من استاد نقاشی ام ولی زبانم عاجز است از کارهای شما هر چه قدر بگویید می نویسم برای اثر جدیدتان! و همه به به چه چه کردند...

یوسف بلند شد تابلوی جدیدش را آورد ....پرت کرد جلوی آن زن...............چهره اش سرخ سرخ شده بود..........صدایش در نمی آمد

ـ رهایم کنید...........بروید..........انقدر استاد استاد نکنید...................من چشم به راهم.....................بروید...............شاید بیاید ..........نبینمش ....بروید........چه می خواهید از جانم.....................من که هنری ندارم...............

 آن خبرنگار عکس گرفت از او

ـ ?? سال است چشم به راهم .................شما آدمها همه چیز را برای خودخواهی خودتان می خواهید..............من چیزی ندارم جالب باشد برای شما...من فقط چشم به راهم

روی زمین نشست...............توانش کم شده بود

ـ ?? سال است چشم به راهم.......................نکند سرطان گرفته باشد...........خدایا راحتم کن...چرا با من بازی می کنی................تو هم مثل این آدمها از من عکس می گیری که نقاشی هایم قشنگ است.............تو هم همه چیز را برای خودت می خواهی .......فکر می کنی همه چیز شوخی مسخره ایست که تو راه انداخته ای؟.....من شوخی تو نیستم!.اگه همه خلقت تو یک شوخی مسخره باشد من یکی نیستم شوخی تو نیستم!......چه می خواهی از جانم ...بروید...................بروید

جمعیت زیادی دور و ورش جمع شده بود

بلند شد با ناتوانی می خواست جمعیت را پس بزند

مردم به او می خندیدند

ـ جلوی چشمانم را نگیرید ...بروید.........بروید

آدمها به او می خندیدند و تخمه می شکاندند!

هنردوستانش هم می خندیدند.............بهم می گفتند هنر هر کس را شخصییش می سازد خوب شد شناختیمش و دور زن مغرور نقاش جمع شدند و او برای آنها از انواع سبک ها سخن می گفت و همه به به چه چه می گفتند

  شاید بیاید نبینمش.........بروید .خواهش می کنم بروید........یوسف از حال رفت...................چشمانم پر از اشک بود ...........بردمش خانه خودم!

بچه هایم به قیافه اش می خندیدند ..............

بردمش سر یکی از باغهایش!

چند روز تب کرد...............هذیان می گفت!............به خدا کفر می گفت.............

یک روز که بیدار شدم دیدم دارد نماز می خواند............چه قدر پیر شده بود...........نمازش که تمام شد کنارش نشستم

ـ دیشب خواب دیدم ... ولی انگار آن بیداری بود و همیشه خواب بودم......جوشن کبیر می خواند..........کنارش نشستم...........نگاهم کرد...........گفت تو که عاشق یک چشم شدی فکر نکردی من سرطان گرفتم.......شاید در اثر شیمی درمانی مژه ها و ابروهام ریخته باشه...........دیگه اون چشم .........چشم دلخواه تو نباشه!

بهش گفتم من از چشم تو به خدا رسیدم نه به دنیا!

بهم گفت برای همین اون روز انقدر جلوی جمعیت بهش کفر گفتی!

سرم را انداختم پایین و ارام گفتم..............می خواهم ببینمت!

لبخند زد و من سوار لبخند او شدم و بادبدکی مرا برد به اسمان باد می امد...........در آسمان دوباره دیدمش ...............گفتم می خواهم ببینمت!................هنوز زنده ای یا سرطان!

باران دست بادبدکم را گرفت ..............فهمیدم باید وضو بگیرم!

ـ گفت تو با ایمانت هر چیزی را می توانی زنده نگه داری!.....اما انگار شک کرده ای!

با آب انار وضو گرفتیم!

نماز خواندیم..............من و لبخند او و بادبدک کودکی ام و باد!

گفت امسال شب قدر توی یک روستایم اطراف یزد.........

گفتم شب قدر کیه دقیقا؟

گفت هر وقت با پاکی دلت معنای معراج و خدا را بفهمی!

نمازش که تمام شد توی یک بیابان بودم از هر طرف که می رفتم فقط وحشت بود که می دیدم..............مردی سمتم آمد ...........دوستش داشتم..............گفت من حافظ شیرازم تو هم راه مقصودت را گم کرده ای؟

گفتم آری...........خندید............گفت تفالی بزن در قلب من و من فالی گرفتم............حضرت حافظ گفت............شک نکن یکی از ? طرف را بگیر و برو آخر هر کدام از این راه ها معشوق توست!

رفتم ..............بیابان بود و شب و ترس .....یاد کفرهایم افتادم................جمعیتی را در بیابان دیدم..............به آنها پیوستم.........همه العفو العفو گفتیم

بیابان هم العفو العفو می گفت.............ماه هم صدایش می آمد...........باران لبانش خشک بود..........آن دختر را هم دیدم........کنارم ایستاده بود ...........همه با هم گریه می کردیم................مردی به جلوی ما ایستاد...................بر نماز شد...............گفتم او کیست...........دختر گریه می کرد.............او را نمی شود تعریف کرد............مظلومیتش را ...........غربتش را.................عشقش را..................ایمانش را

همه پشت سر او نماز خواندیم................نماز که می خواندم دیگر من نبودم...........گویا تکه ای ابر بودم...................باد بودم.............سوره ناس بودم...............سیاره ناهید بودم......................بادبدک کودکی ام بودم.........

در نمازم طعم خورشید را حس کردم ...در قنوتم لا به لای دستانم چه قدر دانه های انار دیدم!

نمازم که تمام شد پیش آن مرد رفتم..................نگاه کردن به او دریایم کرد..............موجهایم خروشان بود..........نگاهم کرد.....................آرام به من گفت

ـ یک جفت چشم زمینی با تو چنین کرد من چه گویم که چشمان کسی را دیدم که چشمان محبوب تو را ساخته!

بلند شد ..........کوله باری بر دوشش ....از سرش خون می ریخت.......

به آن دختر نگاه کردم

ـ در کوله بار او چیست!

ـ غذای یتیمان!

ـ چرا از سرش خون می چکد!

ـ از پشت ضربتش زده اند!

ـ پس چرا می رود!

ـ با عشقی که او دارد هیچ چیز مانع از رفتنش نمی شود!.....او همیشه می رود به دنبال دردمندان .................به خاطر چشمان محبوبش.برای نشاندن لبخندی بر لبان خالقش!...

او کیست؟

ـ علی.......................................................!

بیابان یا علی گفت!................باران و ابر و ناهید و زمین و آسمان یا علی گفت............!

چشمانم می بارید از غریبی آن مرد!......دلم خون شده بود!

دختر سیبی به من داد!

نگاهش کردم!

بیشتر از اینکه بخواهم تو را ببینم ...می خواهم بروم به دنبال او!..............علی تنهاست!...............او هر روز تیغ ضربت می خورد!........باید بروم!

دختر لبخند زد

ـ داری مرد می شوی!.................کمک به هر یتیمی..............دستگیری هر مستمندی ...............دلجویی از هر غریبی راه علیست.........در این راه باید با دل بروی...........او را در این راه می بینی!

 آرزو می کنم روزی سایه مردی مثل تو سایه بان زندگی ام شود.......می شود!.....شک نکن!.........یک شب  توی یکی از شبهای قدر با هم عروسی می کنیم!......بیا این سیب را بگیر............من هم تسبیحم را دادم دستش!

سیب را که از دستانش گرفتم.................قل خوردم روی آسمان!...............آن قدر قل خوردم که از خواب پریدم!

بعد یوسف به من نگاه کرد..............و سیبی را نشانم داد................از خواب که بیدار شدم این سیب در دستانم بود!.....تسبیحم هم نمی دانم کجاست!

می خواهم بروم اطراف یزد با من می آیی!

بغضم ترکید و دستان یوسف را بوسیدم..........................می آیم...............برویم!  

به هر روستایی می رسیدیم العفو العفو می گفت گریه می کرد....

ـ خدایا این همه سال اینجا می آمدم و تو را نمی دیدم...............این همه راه علی بود و من کور بودم!

چند باغش را فروخت و برای بچه های یتیم سرپناه ساخت و جهیزیه و مسکن!

باغهای دیگرش عجیب بود که محصولاتش چند برابر شد و برکت از سر و  روی آن از اسمان و زمین می ریخت!

خودش شبها چند خانواده را پیدا کرده بود که برای آنها غذا می برد و مایحتاج زندگی شان را!

چند سال گذشت!

همچنان روزها چشمش لا به لای جمعیت به دنبال محبوبش بود!...............

یک روز که کنارش نشسته بودم غرق تماشایش بودم.............چه قدر خوشبخت بودم که دوستی مثل او داشتم.........چه قدر پیر شده بود!........چه قدر مرد شده بود!

همین طور که نگاهش می کردم  دیدم چشماش پر اشک شد............آرام رفت پشت دخل مغازه اش!........به من نگاه کرد..........صدایش می لرزید!

ـ ظاهرم خوب است!

ـ ظاهرت.............مثل همیشه!

اندامش می لرزید!...............موهایم مرتب است!

به موهای سفید نامرتبش نگاه کردم!........چرا این سوال را می کنی؟

ـ آمد.....................بالاخره آمد!

تمام وجودم از زمین کنده شد!

کوش ............شاید اشتباه می کنی!...........حتما اشتباه می کنی!

ـ مگه می شه اشتباه کنم ?? ساله منتظر چشمهای اونم.........خدا را شکر که زنده ست..................خدا راشکر ..........

ـ کدومه یوسف!

اون زنی که وسط جمعیت ایستاده...............نمی دونه کجا بره؟..........

ـ اون پیرزن را می گی؟

ـ برای من جوان ترین زن دنیاست!..........

زن به طرف مغازه اون آمد!

یوسف به من نگاه کرد!.........وکالت همه زمین ها را به اسمت کردم............راه علی را ادامه بده!

ـ چی داری می گی!

ـ وصال ما دیوانه ها خیلی با آدمهای عاقل این شهر فرق داره!

زن نزدیک مغازه شد! به این طرف اون طرف نگاه کرد و از مغازه دور شد!

ـ رفت یوسف!

برمی گرده شک نکن!..............امشب شبه ?? ماه رمضان درسته؟

ـ آره...........قلبم داشت می ایستاد

ـ بهم گفته بود یک شب قدر با هم ازدواج می کنیم!.....خوشحالم که مژه ها و ابروهاش بر اثر شیمی درمانی نریخته!

ـ من می روم صدایش کنم یوسف مطمئنی خودش بود!

من به خاطر اون چشمها سفر کردم به زمین.....برمی گرده شک نکن!

و زن وارد مغازه شد!

درون چشمهایش پر بود از حرف!

سمت من آمد!

ـ آقا ببخشید یک لیوان آب انار لطفا!

یوسف نشسته بود روی زمین!..توان ایستادن نداشت!....آرام آرام اشک می ریخت!

زن  آب انار را گرفت و رفت!

یوسف اشک می ریخت

ـ خدایا شکر .....خدایا شکر!

ـ یوسف من می رم دنبالش!

ـ نه........بر می گرده شک نکن.................وکالت همه زمین ها را به اسمت کردم..........راه علی را ادامه بده...........مولایم تنهاست .............مولایم تنهاست.......و چشمهاش بسته شد!

دویدم سمتش!

یوسف .......................یوسف!

از فریاد من جمعیت ریختند توی مغازه!

صدای گریه همه جا را گرفت!

همه اون را می شناختند که یک عمر چشم به راه بود!

مردمی که یک عمر مسخرش می کردند شروع کردند به تعریف کردن ازش!

یهو یک نفر میان جمعیت فریاد زد....یک خانم حالش بد شده افتاده روی زمین!

سمت اون زن دویدم!

به چشمهایش نگاه کردم!

چشمهایی که  باعث شده بود یک نفر مرد بشه توی این دنیا!

نشستم و چشمانش را بستم!...................در دستانش تسبیح یوسف بود!

آن شب شب قدر بود!..............چه قدر العفو العفو گفتم................چه قدر داد زدم.................چه قدر بدون یوسف تنها شده بودم!...............چه قدر به خودم قول دادم که راهش را راه مولایش را ادامه دهم................!

چند سال که گذشت فهمیدم داستان یوسف داستان آدمهای دیوانه است!....مرد شدن قصه آدمهای غریب است!........باغهایش را کوباندم و جای آن برج ساختم!

دیگر جایی برای به هوا فرستادن بادبدک های کودکی یوسف در حیاط خانه من نمانده!..................تو اگر حیاط خانه دلت هنوز جایی دارد بفرستشان به آسمان................شک نکن!

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید



 



.: Weblog Themes By Pichak :.



بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 27216

تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک


قالب میهن بلاگ

download

قالب بلاگفا

قالب وبلاگ

قالب بلاگ اسکای

قالب پرشین بلاگ

اخلاق اسلامی

قالب وبلاگ

جاوا اسکریپت

کدهای جاوا وبلاگ




ecoration: none; ">کد آهنگ

کد موسیقی